پارت ۸۷ فیک ازدواج مافیایی
پارت ۸۷
کوک ویو
اون......اون صدای سورا (خواهر بزرگتر کوک) بود
سورا : جونگکوکا ؟
کوک : نونا جونمممم
پردیم بغلش و شروع کردم به گریه که باعث تعجب سورا شد
منو از خودش جدا کرد و صورتمو قاب دستاش کرد
سورا : داداش کوچولوی من چرا گریه میکنه ؟
کوک : نونا اصن خودت کی از آمریکا اومدی؟
(خب بزارید داستان سورا رو بگم ، سورا خواهر بزرگتر کوکه و ۹ سال ازش بزرگتره ، یه دختر ۵ ساله دارع با اسم لیا ، سورا ۲۸ سالشه و ۲۲ سالگی ازدواج کرده ، مادر شوهر سورا با ازدواج پسرش و سورا مخالف بود ، ولی شوهرش چون دوستش داشت با سورا فرار کردن آمریکا ۲ سال کاپل بودن و بعد ازدواج کردن )
سورا : اومده بودیم یه سری بهتون بزنیم که شوهرم گفت امشبو تو هتل بمونیم چون دیر وقت رسیدیم
کوک: خب پس چرا اومدی بیمارستان لیا خوبه؟
سورا : آرع بابا یکم سرم درد میکرد گفتم از داروخونه ی اینجا یه قرض سردردی بگیرم ولی چون راهو بلد نبودم اومدم سمت حیاط که از یکی بپرسم که تو رو دیدم
کوک : خب بیا نشونت بدم
سورا : کوک چرا چشمات اشکیه ؟ چرا گریه میکردی ؟ اصن چرا بیمارستانی؟
کوک : ا....ا،ت
سورا : ا،ت کیه ؟ (از ماجراشون خبر ندارع)
کوک : (تمام داستان رو بهش توضیح دادم ، از اولین روز تا الان )
سورا : آخی کوکی کوچولوم عاشق شدع
کوک : نونا اتقد کوچولو کوچولو نکن ۱۹ سالمه ها
سورا : باشه باشه بیا بریم پیش مامان اینا
کوک : باشه لیا کو ؟
سورا : تو هتل خوابه
کوک : سوهو چی ؟ (شوهر سورا)
سورا : اونم همین طور
کوک : باشع بیا بریم
باهم به سمت جایی که بقیه بودن رفتیم که مادر و پدرم با دیدن سورا کلی ازش سوال پرسیدن ، احوال پرسی کردن
مادر و پدر ا،ت هم سلامی کردن
که یهو .......
این پارت کوتاه بود پلیز ولی پارت های بعدی در راهه 🤍💜
کوک ویو
اون......اون صدای سورا (خواهر بزرگتر کوک) بود
سورا : جونگکوکا ؟
کوک : نونا جونمممم
پردیم بغلش و شروع کردم به گریه که باعث تعجب سورا شد
منو از خودش جدا کرد و صورتمو قاب دستاش کرد
سورا : داداش کوچولوی من چرا گریه میکنه ؟
کوک : نونا اصن خودت کی از آمریکا اومدی؟
(خب بزارید داستان سورا رو بگم ، سورا خواهر بزرگتر کوکه و ۹ سال ازش بزرگتره ، یه دختر ۵ ساله دارع با اسم لیا ، سورا ۲۸ سالشه و ۲۲ سالگی ازدواج کرده ، مادر شوهر سورا با ازدواج پسرش و سورا مخالف بود ، ولی شوهرش چون دوستش داشت با سورا فرار کردن آمریکا ۲ سال کاپل بودن و بعد ازدواج کردن )
سورا : اومده بودیم یه سری بهتون بزنیم که شوهرم گفت امشبو تو هتل بمونیم چون دیر وقت رسیدیم
کوک: خب پس چرا اومدی بیمارستان لیا خوبه؟
سورا : آرع بابا یکم سرم درد میکرد گفتم از داروخونه ی اینجا یه قرض سردردی بگیرم ولی چون راهو بلد نبودم اومدم سمت حیاط که از یکی بپرسم که تو رو دیدم
کوک : خب بیا نشونت بدم
سورا : کوک چرا چشمات اشکیه ؟ چرا گریه میکردی ؟ اصن چرا بیمارستانی؟
کوک : ا....ا،ت
سورا : ا،ت کیه ؟ (از ماجراشون خبر ندارع)
کوک : (تمام داستان رو بهش توضیح دادم ، از اولین روز تا الان )
سورا : آخی کوکی کوچولوم عاشق شدع
کوک : نونا اتقد کوچولو کوچولو نکن ۱۹ سالمه ها
سورا : باشه باشه بیا بریم پیش مامان اینا
کوک : باشه لیا کو ؟
سورا : تو هتل خوابه
کوک : سوهو چی ؟ (شوهر سورا)
سورا : اونم همین طور
کوک : باشع بیا بریم
باهم به سمت جایی که بقیه بودن رفتیم که مادر و پدرم با دیدن سورا کلی ازش سوال پرسیدن ، احوال پرسی کردن
مادر و پدر ا،ت هم سلامی کردن
که یهو .......
این پارت کوتاه بود پلیز ولی پارت های بعدی در راهه 🤍💜
- ۱۵.۶k
- ۰۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط